عشق مامانی وبابایی
عشقم سلام. همین اولش بگم واقعا معذرت میخوام که انقدر با تاخیر پست جدید میذارم این قبول که یه کم مامان شما تنبل تشریف داره اما هزار ماشاله شما هم دست همه پسر عموهاتو تو شیطونی و بازیگوشی از پشت بستی عزیزم...دیگه چیزی به تولدت هم نمونده فقط ١٨روز که مثل برق میگذره پنجشنبه ای که گذشت رفته بودیم پارک چیتگر .بعداز چند روز بارونی هوا عالی بود اون روز انقدر خندیدی و ما رو سرحال اوردی که فکر نکنم هیچ اتفاق یا هیچ کس دیگه ای جز تو بتونه اینجوری دلمون رو شاد کنه الهی قربونت برم که شدی منبع انرژی برامون
خبر خوب اینکه پنجمین مرواریدت جونه زدی -مبارکت باشه عسلم-حالا دیگه خودت تنهایی مبل و.. میگیری و بلند میشی وسعی میکنی قدم برداری -الهی قربون پاهای کوچولوی نازت بشم من-
دیگه اینکه ما به افتخار شما یه مهمونی گرفتیم که جشن تولد١١ماهگی بودچونکه تولدت تو ماه محرم میفته با بابایی تصمیم گرفتیم برات جشن یازده ماهگی بگیریم که دست همگی درد نکنه خیلی مهمونی خوبی شد و کلی زدیم و رقصیدیم و خوش گذروندیم
پسر خوبم مامانی سرما خورده والان که شما وبابایی لا لا کردید وقت کردم به وبلاگت بیام اما مثل اینکه دیگه نمیتونم به مانیتور نگاه کنم وبایدمنم بیام پیشتون لا لا کنم فعلا شب بخیر فرشته کوچولوی نازم -عاشقتم