رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

کودکانه های رادین عسلی

رادین 7 ماه و نیمه ما

رادین گلم جیگر خاله  تو این چند وقت مامان فرصت نکرده برات پست جدید بزاره در عوض من اومدم که از شیرین کاری های جدیدت بنویسم ماشالله شما هم که اینقدر پیشرفت کردی که نمیدونم از کدومشون بگم .... اول از همه شما یه کم بغلی تشریف دارید یواشکی بگم که یه کمش تقصیرمنه آخه دلم نمیاد بغلت نکنم از بس که خوردنی هستی بعد منم تقصیر مامانی و بابا بزرگه اونام مثل من هستن خلاصه که غیر مامان پریسات کسی با این موضوع مشکل نداره .... تازگیا میتونی تنهایی بشینی ولی باید خیلی مواظبت باشیم که از پشت سر نیوفتی راستی دیروز بردیمت عکاسی ولی شما مثل همیشه که غریبه میبینی اصلا یه لبخند نزدی هر کاری من و مامان پریسا بابامحمد بلد بودیم انجام دادیم ولی دریغ از یه ل...
22 شهريور 1391

فرنی قندعسل

             ناز پسرم دیروز برای اولین بار برات فرنی درست کردم البته باشیر خودم ومثل  دستور  خانوم دکترت.  بابا جون محمد هم اونو برای شما سرو کرد وگل پسری مون مثل یه مرد واقعی همشو خورد.افرین رادینم نوش جونت باشه          بعداز ظهرش هم حموم           رفتیم عافیتت باشه خوشگلم                    ...
8 ارديبهشت 1391

یه روزخوب بارادینم

قند عسلم رادینم امروز مامانی رو خیلی خوشحال کردی فدای  چشمات شم                          چونکه  برای اولین بار دستهای نانازت رو سمت عروسک درازکردی برای گرفتنش الهی قربون دستهای توبولوی تازت بشم   رادین و جوجوش ... بقیه عکسهای رادین در ادامه مطلب ( با گذاشتن نظرهای قشنگتون خوشحالمون کنید. )      رادین در حال کشف عروسکش با شاخ گاو درگیر شدی عسلم !!!!                ...
25 اسفند 1390

عکسای جدید آقا نبات

سلام جیگر خاله مسی ، امروز ١٥ اسفنده و فردا روز تولد ٣ماهگی تو عسل طلاست  هورااااااااا    تازه یه خبر خوب اینم که حال باباییت خوب شده خدارو شکر   راستی خاله چند روزی بیشتر به عید نمونده و این اولین ساله که شما پیش ما هستی  چه عیدی میشه امسال با تو آقا نبات (اینو به قول بابایت گفتم )                                                      ...
16 اسفند 1390

دل نوشته های مامان پری برای رادینش

رادین مامان امروز ١٦اسفنده ، نود روزه که با اومدنت احساس شیرین مادربودن رو نصیب من کردی. روزهاخیلی زود میگذرن و من از کوچیک شدن سایز لباسهات که متوجه بزرگ شدن تو میشم. هرگز فراموشم نمیشه شب اول تولدت رو  وقتی توبیمارستان کنارم مثل فرشته ها خوابیده بودی  من انقدراز اومدنت ذوق کرده بودم وعاشق صورت ماهت شده بودم که هر نیم ساعت از جام بلند میشدم تا نگاهت کنم میترسیدم که دوباره خواب ببینم که پیش منی، امابا دیدنت آروم میگرفتم. عزیز دلم من سلامتی تک تک سلولهای بدن نازنینت رو ازخدای مهربونم خواسته بودم والان به اندازه همه سلولهای بدنت شکرخدارو میگم. آروم جونم دوست دارم اندازه مهربونی ...
16 اسفند 1390

بابایی مهربون رادین

سلام عسل خاله میدونم این چند وقته اصلا نتونستم برات پست جدید بزارم  آخه عزیزکم بعدها میفهمی که آخر سال سرم خیلی شلوغ میشه بگذریم از کارای ما که تمومی نداره ، اما بگم از شما که ماشا.. هر روز بزرگتر و آقاتر میشی و کارای جدید میکنی راستی دیگه خنده هات صدادار شده قربونت برم من که وقتی میخندی انگار همه دنیا دارن میخندن خاله جونم تو این چند روز آینده متاسفانه بابایی مهربونت پیشتون نیست آخه مریض شده باید چند روز بیمارستان بستری بشه ولی من میدونم بابایی شما خیلی زود خوب میشه و برمیگرده پیشتون  شما هم این چند روزه پسر خوبی باشو مامان پری اذیت نکن البته تو نفس مامان پری و بابایی هستی و بخاطر شما هم که شده زود زود همه چی درست میش...
12 اسفند 1390